نام :عباسعلی
نام خانوادگی:وفائی نژاد
نام پدر:غلامعلی
محل تولد:روستای دهخدا
تاریخ تولد:1340/01/20
میزان تحصیلات:دیپلم
وضعیت تاهل :
نوع عضویت :بسیج
نوع شغل :آزاد
یگان :سپاه دامغان-تیپ 17-گردان امام محمد تقی گر مدن
مدت حضور در جبهه :30روز
سمت :نیروی تدارکات
تاریخ شهادت :1361/08/12
نام عملیات :محرم
نحوه شهادت :
اصابت ترکش به سر
محل دفن :دامغان دشتبو
محل شهادت :عین خوش
بیوگرافی :
درسش که تمام شد از ساری به روستای دهخدا آمد. با هم زندگی می کردیم. در رشته برق و سیم کشی درس خوانده بود. برای مردم محل برق کشی می کرد و مزد می گرفت. بچه قانعی بود. کمک خرج زندگی مان بود. مراعات حال کسانی را که از نظر مالی ضعیف بودند می کرد. بعضی وقت ها بدهکاران برای دادن دستمزدش به منزل ما می آمدند. اگر عباس نبود به من می دادند. به نظرم می رسید مزد کم داده اند. می پرسیدم: «مادر! دو روز، پیش فلانی کار کردی همین قدر مزد داده؟ کم نیست؟» می گفت: «خدا برکت بده! وضع زندگی بعضی ها خیلی خوب نیست.»
من هم دعایش می کردم و از خدا می خواستم بهش سلامتی بده و با نبودن سایه پدر روی سرش، توی زندگی خوشبخت بشه.1
بعد از چند ماه به مرخصی آمد. خیلی دلم برایش تنگ می شد. دیگر دلم نمی خواست برگردد. طاقت دوری اش را نداشتم. او فقط از جبهه و بچه ها تعریف می کرد. می گفت: «کاش می تونستی و تو هم می اومدی! لااقل لباس بچه ها رو که می شستی! حالا که این کار نمی شه از همین جا کاری کن که ثواب جبهه رو ببری! هر موقع برای کمک به جبهه به روستا اومدن کمک کن! پول، آرد، رخت ولباس، نمی دونم هر چی! مستقیم می رسه دست رزمنده ها و دعات می کنن! همین برات می مونه! مگه نشنیدی یک پیرزن فقط چند تا تخم مرغ فرستاده بود!»2
می خواست برگردد به جبهه؛ برای خداحافظی به منزل ما آمد. پسرم کوچک بود و هنوز مدرسه نمی رفت. یک برگ کاغذ از جیبش درآورد و شروع کرد به خواندن. شعرش مربوط به جبهه بود. سبک آهنگران برای بچه ام خواند. گفت: «بچه ها به این سرودها علاقه دارند. روزها باهاش تمرین کن.»
به پسرم هم گفت: «عموجان! این سرودی که مامانت برات می خونه یاد بگیر تا هر وقت از جبهه برگشتم برام بخونی! اگر تا اون موقع حفظ کنی یک جایزه از اونجا برات می آرم!»
بچه طفل معصوم به خاطر قولی که عمویش داده بود، ظرف چند روز یاد گرفت. هر روز می پرسید: «پس عمو کی می آد؟ چند شب دیگه بخوابیم عمو می آد؟»
آن قدر چشم انتظار جایزه ماند تا خبر شهادت عمویش را آوردند.3
ما در ساری زندگی می کردیم و عباس برای درس خواندن پیش برادرم آمده بود. زندگی مادرم در روستای دهخدا دامغان بود. یک وقت متوجه شدیم برای جبهه ثبت نام کرده و می خواهد برود. خیلی نصیحتش کردم و حرف زدم. گفتم: «چند سال زحمت کشیدی اومدی اینجا پیش داداش درس خوندی. ننه بیچاره تنهاست و کسی رو نداره. از تو که توقع نیست. اگه بری به همون پیرزن برسی ثواب جبهه رو داره!»
در جوابم گفت: «مگه این هایی که می رن جبهه زن و بچه ندارن؟ مگه پدر و مادر پیر ندارن؟ مگه شوهر خودت زن و بچه نداره؟ پس چرا می ره؟ اگه راست می گی جلوی شوهر خودت رو بگیر! من فکرهام رو کرده ام. جبهه هم می رم، امتحانم رو هم می دم. این که یک جانه، اگه صد جان هم داشته باشم برای امام(ره) و اسلام می دم!»
به حرف های ما گوش نکرد و رفت. نمی دانم توی جبهه چی دیده بود که نیامده برمی گشت.4
قریب چهل روز از عباس اطلاعی نداشتیم. هرکسی چیزی می گفت. دلم طاقت نداد و راهی جنوب شدم. جایی که آدرس نامه اش بود رفتم. گفتند: «یگان شان از اینجا رفته. عده ای مجروح و شهید شدند و مابقی هم برگشته اند.»
یکی از بچه های تعاون آنجا وقتی متوجه شد که من به دنبال برادرم می گردم، تحویل گرفت و بعد از پذیرایی گفت: «یکی از بچه هایی که با عباس شما بود، مجروح و توی بیمارستان قم بستریه. اگه بتونی او رو پیدا کنی سرنخ دستت می آد.»
با عجله خودم را به قم رساندم و به هر شکلی بود او را در بیمارستان پیدا کردم. ماجرا را برایم تعریف کرد: «سه نفر بودیم داخل یک ماشین. داشتیم مهمات می بردیم به خط. نرسیده به خط گلوله ای جلو ماشین خورد و آتش گرفت. من مجروح شدم و دو نفر دیگر شهید. سوختگی داداشت زیاد بود. شاید ببینی، نشناسی. مگه این که علامتی از قبل داشته باشی؛ خبری که دارم داخل پلاستیک گذاشتن توی سردخونه اندیمشک است. اگه اسم خودش نباشه، شاید اسم من رو روی او نوشته باشند یا اسم آن دوست شهیدمون.»
دوباره این مسیر را برگشتم و رفتم سردخانة ستاد معراج شهدای اندیمشک. خیلی از اجساد مجهول الهویه را وارسی کردم تا این که نشانی ها کمکم کرد. چیزی از آن هیکل جز سینه و یک پا نمانده بود. نمی خواستم باور کنم که این برادر من است. از طرفی هم نمی خواستم بعد از چند روز سرگردانی و بالا و پایین رفتن، دست خالی به خانه برگردم. چند قدمی از تابوتش دور شده بودم. دوباره برگشتم با دقت به همه وجودش نگاه کردم. تکه ای از لایه داخلی اورکتی که معمولاً می پوشید، چسبیده به بدنش من را مطمئن کرد. یقین کردم که او برادر من است. نشستم و کلی گریه و درددل کردم.
کسانی که داخل معراج کار می کردند برای دلداری به بالای سر من آمدند. خواستند من را آرام کنند ولی دلم داشت از جا کنده می شد. بی قراری امانم را بریده بود. به فکر این بودم که چطور خانواده می توانند پیکر برادرم را با این وضع ببینند. بالاخره خواستم که مشخصات برادرم را روی آن بنویسند و به آدرس دامغان انتقال دهند.5
1ـ برگرفته از خاطرات معصومه وفایی نژاد (مادر شهید).
2ـ همان.
3ـ برگرفته از خاطره زن برادر شهید.
4ـ برگرفته از خاطره بی بی نسا (خواهر شهید).
5ـ برگرفته از خاطره عیدعلی (برادر شهید).
دست نوشته شهید:
خاطرات :شهید عباسعلی وفایی نژاد
زادروز: 1340/01/20
شهادت روز: 1361/08/12
عضویت: بسیج
نویسنده: حبیب الله دهقانی
عباسعلی فرزند غلامعلی و معصومه هم زمان با ولادت باسعادت ابوالفضل العباس(ع) در روز بیستم فروردین هزاروسیصدوچهل در روستای دهخدا منطقه تویه دروار دامغان به دنیا آمد. به مدرسه رفت و تا پنجم ابتدایی را در روستای خود درس خواند. در ده سالگی پدرش را از دست داد و سرپرستی خانواده به عهده برادر بزرگ و مادرش بود. برای ادامه تحصیل نزد برادرانش به ساری رفت و دیپلم خود را در رشته برق گرفت.
هم زمان با تحصیل و بعد از آن با درآمد انجام کارهای برقی در شهر و روستا، زندگی می کرد. قبل از گرفتن دفترچه اعزام به خدمت، در بسیج آموزش دید و در سال شصت ویک روانه جبهه شد. دو مرحله با فاصله خیلی کم به منطقه رفت. بار اول شش ماه طول کشید. بار دوم در مهرماه اعزام و در روز دوازدهم آبان همان سال در عملیات محرم منطقه عین خوش درحالی که با ماشین، مهمات به خط مقدم می بردند براثر برخورد گلوله خمپاره و انفجار به شهادت رسید.
پس از چهل روز پیکر سوخته اش را برادرش در معراج شهدای اندیمشک شناسایی کرد و به دامغان منتقل گردید.
پس از تشییع جنازه در شهر، در گلزار شهدای روستای دشتبو تویه دروار به خاک سپرده شد.
اگر شهید شدم در صورتی که جنازه ام پیدا شد مرا به دیار خود، روستای دهخدا برده و به مادرم نشان داده و تمام برادرانم را خبر کنید که در تشییع جنازه ام باشند. اگر امکان نداشت که هیچ.
اگر مالی داشتم صرف نماز و روزه شود و اگر بقیه داشت صرف خدمات محل شود.
همیشه برای رزمندگان و رهبر انقلاب که ما را از خواری و ذلت نجات دادند و برای ظهور امام زمان(عج) دعا کنید.6
دست نوشته:
گالری: