نام :علی اکبر
نام خانوادگی:رجبی
نام پدر:رجبعلی
محل تولد:ارمیان
تاریخ تولد:1346/08/01
میزان تحصیلات:زیر دیپلم
وضعیت تاهل :
نوع عضویت :سرباز
نوع شغل :کارگر ساختمانی
یگان :سپاه میامی-تیپ12-گردان پدافند هوایی
مدت حضور در جبهه :
سمت :نیروی گردان پدافند هوایی
تاریخ شهادت :1366/07/24
نام عملیات :پدافندی
نحوه شهادت :
اصابت ترکش
محل دفن :میامی روستای ارمیان
محل شهادت :جزیره مجنون -خط خندق
بیوگرافی :فرزند چهارم رجبعلي و فضهخانم عربسرحدی در اول فروردین سال هزاروسیصدوچهلوشش همزمان با ایام ماه محرم و در روستای ارمیان میامی به دنيا آمد. اسم او را علياكبر گذاشتند و دو خواهر و دو برادر دارد. پدر در معدن دهملا، کارگر ذوبآهن بود و کشاورزی و کاشت دیم هم داشت.
او تا ششم ابتدایی را در دبستان وحید میامی درس خواند و به دلیل نداشتن وضعیت زندگی مناسب خانواده تحصیل را کنار گذاشت. به شاهرود رفت. سپس به کارگری و کار ساختمانی مشغول شد. با درآمد او برادرش درس میخواند و هزینی خانواده تا حدی تأمین میشد.
همزمان به تظاهرات مردم علیه رژیم شاه با آن که سنی نداشت میرفت.
ماه محرم که میشد علیاکبر به دستههای سینهزنی میرفت و خادمالحسین عزادارها بود. به خواندن نماز و نماز جماعت و شرکت در مراسم ائمه علیهمالسلام اهمیت میداد.
برای رفتن به جبهه از بیستم مردادماه شصتوپنج تا اواخر شهریور همان سال به پادگان شهید کلاهدوز شهمیرزاد سمنان رفت و آموزش نظامی را گذراند و در سیزدهم آبانماه همان سال به عنوان بسیجی به کردستان و بوکان رفت و تا دوازدهم بهمن همان سال در همان منطقه خدمت کرد.
از هجدهم مرداد شصتوشش به عنوان پاسدار وظیفه به تیپ 12 قائم سمنان در جنوب معرفی و سپس در گردان پدافند هوایی مشغول به خدمت شد. تحصیل را در سربازی ادامه داد و شروع کرد به درس خواندن.
پس از مدتی به جزیره مجنون و خط خندق رفت. در بیستوچهارم مهر هزاروسیصدوشصتوشش همزمان با ایام اربعین امامحسین(ع) آن سال، به هنگام بمباران هوایی دشمن با برخورد تركش به پشت و بدن حین عملیات پدافندی شهيد شد.
پیکرش را پس از چند روز انتقال دادند شاهرود و بعد تشییع، در گلزار شهداي روستای زادگاهش به خاک سپردند.
خاطرات :
نويسنده: سيدهفهيمه ميرسيد
سه تا دختر داشتم. نذر كردم اگر خدا پسري به من بدهد، چهارم محرم هر سال صبحانه بدهم. علياكبر به دنيا آمد. نذرم را تا شهادت او ادامه دادم. بعد از شهيد شدن او گفتم: «پسرم در راه خدا و دينش شهيد شده! اونا هم زندهان پس من بايد خرج رو بدم.»
چند سالی از شهادتش ميگذرد اما نذرم را ميدهم.1
با نذر و نیاز بعد از سه تا دختر، علیاکبر را خدا به ما داد. کمکحالمان بود و سربهراه. درس میخواند و توی کارهای خانه و کشاورزی کمکمان میکرد.
بچهام یازده دوازده سال داشت که از مدرسه آمد و با هم رفتیم خانه یکی از فامیلها. نفت ریخته بودند روی زمین و چیزهایی را آتش زده بودند. لباس علیاکبر هم نفتی شد و یکهو آتش گرفت.
بچه چند روزی در بیمارستان شاهرود بستری شد ولی بعدش به ما گفتند که او را ببریم مشهد و دوباره بستری کنیم تا درمان بشود و پایش گوشت اضافی نیاورد. پدرش استخاره گرفت و گفت: «میریم مشهد ولی نمیریم دکتر و علیاکبر رو میبریم پیش امامرضا!»
همان کار را کردیم و بچهام خوب شد. خدا کمک کرد تا پسرم بماند و برود جبهه و برای ماندن دین خودش جانش برود.2
آرزویم بود بچی پسری داشته باشم؛ قرآنخوان و نمازخوان و کتابخوان باشد. کنار همی اینها میگفتم: «توی راه دین باشه!»
دعا که میکردم، هر راهی را نمیگفتم. راه دین را میگفتم. بچهام، علیاکبر که به دنیا آمد و بزرگ شد یکییکی آرزوهایم را برآروده کرد.
بیشتر وقتها میرفت مسجد برای نماز جماعت و نشستن در مراسم ائمه علیهمالسلام. کتابخوان و قرآنخوان هم بود. محرم که میشد، میرفت توی دستههای سینه و خادمالحسین بود. وقتی شهید شد، گفتم: «الحمدالله که بچهام رفت توی راه خدا!»3
توی مسجد خادم بود و برای امامحسین هم خادمالحسین. هر چه میتوانست برای محرم انجام میداد. از رفتن به مسجد و سینهزدن توی دسته تا دعوت مردم به مراسم و خدمت به عزادارها. ما هم مراسمی داشتیم و باید به مردم میگفتیم که کی بیایند. علیاکبر خودش میخواست برود و دعوت کند. برادر کوچکترش گفت: «من کوچکترم، برم؟»
قبول نکرد. گفت: «میخوام خودم برم!»
این را هم خدمت به امامحسین(ع) میدانست.
چند روز قبل از شهادتش، مراسم چهلم برادرم بود. شب خواب ديدم در مسجد سفره پهن ميكنم. خانمي آمد پیشم و گفت: «چرا سفره پهن ميكني؟»
گفتم: «برادرم مرده، مراسم چهلم داريم.»
گفت: «پسرت شهيد شده!»
از خواب بلند شدم. خوابم را براي هیچكس تعريف نكردم. هر طور بود خودم را به گنبد رساندم. در مراسم چهلم همه جا او را ميديدم و صداي علیاکبر را ميشنيدم. وقتي برگشتم خبر شهادتش را شنيدم.5
من و علياكبر با هم حرف ميزديم. گفت: «مادر! هميشه نمازت رو اول وقت بخون؛ اين ذخیره براي آخرت ما ميمونه و براي مال دنيا بيشتر از نياز قدم برندار اما براي دين تلاش كن!»6
هر وقت به علياكبر در مورد زن گرفتن حرف ميزدم ميگفت: «من ميرم جبهه، اگه آمدم باشه.»
با لهجه محلی خودمان بهش میگفتم: «مادر! نمیدونی وقتی تو این حرفها رو میزنی دل من چی میره! رنجیده میره!»
بهم میگفت: «برای من قدمی برندار! من توی راه دین میرم، توی راه خدا میرم!»
من حرف دلم را به او میزدم و او کار خودش را میکرد و میرفت جبهه. بار آخر که به جبهه میرفت دوباره با او صحبت کردم ولی باز حرف همیشگیاش را تکرار کرد. منظورش را نفهميدم. دوباره اصرار كردم. گفت: «مادر! من شهيد ميشم آن وقت اون بنده خدايي كه برام انتخاب كردي تکلیفش چي ميشه؟»7
يكسالونيم ديگر از سربازی علیاکبر مانده بود. هر لحظه آن برایم ماهها طول میکشید. آن روز مثل همیشه براي خداحافظي به سپاه رفتم. گريه ميكردم و میگفتم: «نرو! جنگ و خونريزيه!»
با خنده گفت: «مادر! بايد برم! دلم از اينجا جدا شده! ميرم جایی كه آروم بگیرم!»8
بچهام رفت جبهه. چهلوپنج روزی گذشت و نه نامهاش آمد و نه خبری. بعد چند وقت نامهاش آمد که آبادان است و میخواهد بیاید. منتظر ماندم تا بیابد. وقتی آمد مرخصی و با هم نشستیم و حرف زدیم. بهم گفت: «مادر! اونجا که هستیم خوشحالتریم. نمیدونی کجاییم.»
گفتم: «بله دیگه! اونجا که تو هستی، خمپاره هست! تیر هست!»
گفت: «مادر! اونا شهادتو نصیب هر کسی نمیکنه. خدا راضی بشه، شهادت نصیب ما میشه.»
بعد شهید شدن علیاکبر فهمیدم من مادرِ کورباطن بودم و او فهمید و رفت توی راه دین و قرآن و در راه خدا شهید شد.9
علیاکبر خودش را اسیر دنیا و پول نمیکرد. در خرج کردن قانع بود. میگفت: «پامو به اندازه گلیم خودم دراز میکنم تا به خودم متکی باشم.»
دلش وابسته به دنیا نبود. دلش به رفتن بود و خدمت به انقلاب و گوش دادن به حرف امام. مادرمان هر وقت فرصتی میشد، بهش میگفت: «میخواهد دستی برایش بالا بزند و لحاف دامادیاش را آماده کند.»
علیاکبر هم میگفت: «توی این وقت حساس انقلاب و جنگ که وقت این حرفها نیست. به علاوه من که به اونجا نمیرسم که بخوای برام زن بگیری.»
وقت رفتنش که شد، حرف آخرش را زد و گفت: «من میرم و برنمیگردم!»
برای ما عجیب نبود و میدانستیم علیاکبر نه اسیر پول است و نه وابسته به دنیا و دلبند ماندن.10
علیاکبر از همان اول کارهایی میکرد و فکرهایی داشت که با ما فرق داشت و بعضی وقتها عجیب بود. سوادش بالا نبود ولی قرآن میخواند و حقالناس را میشناخت و حلال و حرام سرش میشد.
وقتی رفت جبهه و برگشت، کارهایش برایمان عجیبتر شد و غریبتر.
بیشتر با کسی رفیق میشد که توی اجتماع احترام داشته باشد و زندگیاش سالم باشد. به قول مادرمان او آدمهایی را دوست داشت که توی راه دین خدمت کنند و برای قرآن خدا زحمت بکشند و اهل هیچ فرقهای نباشند.
محاسنش را مثل قبل نمیزد. بیشتر نمازهایش توی مسجد و با نماز جماعت شده بود.
عاشورای آن سال حال و هوایش هم طور دیگری بود. رفت مسجد و توی مراسم شب عاشورا آنقدر سینه زد و نوحه خواند که از حال رفت.
وقت برگشتن به جبهه، به مادرم گفت: «من این دفعه برم برنمیگردم!»
اصرارهای ما هم مانع رفتنش نشد. ساکش را برداشت و از روستایمان تا لب جاده هفت هشت متری میشد که پیاده رفت.11
علیاکبر عجله داشت به رفتن و من دل داشتم به ماندن او. داشت کارهای اعزامش را جفتوجور میکرد. چند باری بهم گفته بود که من شهید میشوم و خواب شهادتم را دیدم ولی به من نگفت چه دیده است.
دلسوز من بود. میرفت شاهرود کار میکرد و برمیگشت روستا، میگفت: «اگه یه روز از عمرت بمونه، تو رو اینجا نگه نمیدارمت. ورمیدارم و میبرمت شهر. باید تو رو خودم نگه دارمت.»
کارهای اعزامش که جور شد گفتمش: «نمیخواد بری سربازی! حالا یه خورده صبر کن تا وقت خدمتت بشه.»
قبول نمی کرد. میگفت: «من باید جلوتر برم.»
دیدم قبول نمیکند. راضی شدم. وقت رفتن جلوی حمام روستا ایستاده بودم تا بروم شهر. چند بار آمد و برگشت و با من خداحافظی کرد. من را بوسید. تکانی خوردم و گفتم: «این دفعه این پسره شهید میره. خدایا! تو شهادتش رو قبول کن.»
از دل و زبان منِ مادر این جمله گفته شد و او هم رفت و شهید شد. دیگر دل نداشتم به او. رفتنش دیگر برای من ناگوار نبود و نیست. راضی شدم فرزندم را در اه خدا دادم و امام. بعد آن ناگواری و ناراحتی هم ندارم.12
علیاکبر انگار دلش میخواست من را ببیند. مرخصیاش را میگیرد. حسن رضایی، دوستش هم با او توی جاده خندق بود. میبیند که علیاکبر چه شوقی دارد برای برگشتن و دیدن مادر. به دوستش، حسن رضایی هم میگوید: «میخوام برم حموم خودمو بشورم، لباسهامو عوض کنم. میخوام برم مرخصی.»
چند ساعت بعد، علیاکبر را میبرند اهواز. آن هم وقتی که ترکشهای خمپاره خورده بود به پشتش. رساندنش بیمارستان ولی علیاکبر دلش به ماندن نبود و رفت. نه به دیدن مادر آمد و نه مرخصی.13
بچهام برای نماز خواندن توصیه میکرد و میگفت: «نمازتون رو به وقت بخونین.»
علیاکبر به حلال بودن مال توجه میکرد و میگفت: «پول خودتون رو بگیرین! مال حرام رو به دست نگیرین! از خدا بخواین! خدا هم بخواد، میده. خدا بده، خوبه. مال مردم به چه درد میخوره!»
پسرم به دین و ایران و امام حساس بود و میگفت: «شما شب و روز دعا کنین که دین اسلام زنده باشه! دشمن سرنگون بشه. امام پایدار باشه و خدا راه کربلا رو باز کنه.»
این حرف را که میزد میفهمیدم خودش هم دلش پیش کربلا است. میگفت: «شما پدر و مادر برین کربلا.»
سالها بعد از شهادت بچهام علیاکبر، رفتیم کربلا. صحبتش برای نماز و حلال و حرام و دین و قرآن و امام همه آمد توی فکرم ولی خودش نیامد پیش چشم من. خودش را ندیدم ولی راه کربلایی را که او و بقیه باز کردند دیدم.14
صبح که بلند میشوم، حرف علیاکبر توی گوشم است که با لهجه محلیمان میگفت: «مادر! فقط سرِ صبح که مینشینی دعا کن این پرچم کفر سرنگون بره! دین اسلام قوی بره! راه کربلا وا بشه و من بیام و تو رو ببرم کربلا.»
شب که میشود یاد شبهایی میافتم که با اصرار میگفتم: «مادرجان! دست ما خالیه! تو که کار میکنی پول بگیر بیار تا پارچه بگیرم، لحافت بدوزم، فرشت بگیرم.»
او هم جوابش از رفتن بود و اینکه مادر من شهید میشوم.
وقتی هم که میخوابم بیشتر شبها علیاکبر را خواب میبینم. گاهی دست به دست پدرش میآید و روحش گردشی در خانه میکند و میرود.
از صبح تا شب و از شب تا صبح علیاکبر با من است و تنهایم نگذاشته است.15
پینوشتها:
1 تا 9. فضهخانم عرباسدی (مادر شهید).
10. محمدعلی (برادر شهید).
11. همان.
12. فضهخانم عرباسدی (مادر شهید).
13. مادر شهید (به نقل از همرزم).
14. فضهخانم عرباسدی (مادر شهید).
15. همان
دست نوشته:
گالری: